بود آن ديوانه دل برخاسته

شاعر : عطار

برهنه مي‌رفت و خلق آراستهبود آن ديوانه دل برخاسته
هم چو خلقان دگر کن خرممگفت يا رب جبه‌ي ده محکمم
آفتاب گرم دادم درنشينهاتقش آواز داد و گفت هين
جبه‌اي نبود ترا به ز آفتابگفت يا رب تا کيم داري عذاب
تا ترا يک جبه بخشم بي‌سخنگفت رو ده روز ديگر صبرکن
جبه‌اي آورد بر هم دوختهچون بشد ده روز، مرد سوخته
زانک آن بخشنده بس درويش بودصد هزاران پاره بر وي بيش بود
ژنده‌اي بر دوختي زان روز بازمرد مجنون گفت اي داناي راز
کين همه ژنده همي بايست دوختدر خزانه‌ات جامها جمله بسوخت
اين چنين درزي ز که آموختيصد هزاران ژنده بر هم دوختي
خاک مي‌بايد شدن در راه اوکار آسان نيست با درگاه او
گه بسوخت و گه فروخت از نار و نوربس کسا کامد بدين درگه ز دور
عين حسرت گشت و مقصودي نديدچون پس از عمري به مقصودي رسيد